منوی اصلی
موضوعات وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لينک دوستان
پيوندهاي روزانه
نويسندگان
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها
شهید


در مورد شهید خدای متعال میفرماید که اینها زنده‌اند: وَ لا تَقولوا لِمَن یقتَلُ فی سَبیلِ اللهِ اَموات. وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یرزَقون* فَرِحینَ بِمآ ءاتهُمُ اللهُ مِن فَضلِه. حیات اینها یک حیات واقعی است، یک حیات معنوی است و نزد خدای متعال مرزوقند؛ یعنی دائم تفضلّات الهی دارد به اینها میرسد؛ فَرِحینَ بِمآ ءاتهُمُ اللهُ مِن فَضلِه. آن طرف مرز زندگی و مرگ چه خبر است؟ انسانها از آن عالم و نشئه‌ی مجهول چه میدانند؟ در مورد شهدا میدانیم که اینها خرسندند، خوشحالند، مسرورند؛ فَرِحینَ بِمآ ءاتهُمُ اللهُ مِن فَضلِه. بعد از این بالاتر: وَ یستَبشرونَ بِالَّذینَ لَم یلحَقوا بِهِم؛ یعنی با ما دارند حرف میزنند، خطاب میکنند به ما: اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یحزَنون. خیلی مهم است؛ این گوشی که بتواند ندای ملکوتی شهدا را بشنود، این گوش را باید در خودمان به‌وجود بیاوریم. آنها دارند به ما بشارت میدهند، مژده میدهند، خوف و حزن را نفی میکنند: اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یحزَنون. ما بر اثر ضعفهای خودمان دچار خوف میشویم، دچار حزن میشویم؛ اینها به ما میگویند که شما خوف ندارید، حزن ندارید یا در مورد خودشان میگویند یا در مورد ما - بنابر اختلافی که حالا در تفسیر این آیه‌ی شریفه ممکن است مطرح بشود - خوف و حزن را برمیدارند؛ چه در این نشئه، چه در آن نشئه. برای یک ملّت چقدر مهم است که در حرکت خود، در پیشرفت خود حقیقتاً دارای خوف نباشد، دارای حزن نباشد، با امید حرکت کند؛ این پیام شهدا است به ما؛ که باید این پیام را شنید.

امام خامنه ای ۱۳۹۳/۱۱/۲۷

 

در پی تشییع باشکوه و غیرتمندانه ی پیکر مطهر 270 شهید گرانقدر دوران دفاع مقدس با حضور پرشکوه و حماسی مردم تهران، حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی پیام تقدیر و سپاس صادر کردند. 
متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحيم 
صلوات و سلام خدا بر شهيدان عزيز که مشعل توحيد را با ايثار خود بر فراز ميهن اسلامي برافروختند و صلوات و تحيات خدا بر شهيدان مظلوم غوّاص که با ظهور و حضور خود اين فروغ خاموش نشدني را مدد رساندند و پرچم يادهاي عزيز و گرانبها و ذخيره هاي معنوي ملت را با شکوهي هر چه تمام تر در کشور برافراشتند. 
سلام بر دستهاي بسته و پيکرهاي ستم ديده شما و سلام بر ارواح طيبه و به رضوان الهي، بال گشوده ی شما. سلام بر شما که بار ديگر فضاي زندگي را معطّر و جان زندگان را سيراب کرديد. و سپاس بي پايان پروردگار حکيم و مهربان را که در لحظه هاي نياز اين ملّت خداجوي و خداباور، بشارتهاي ترديد ناپذير را بر دلهاي بيدار نازل مي فرمايد و غبارها را مي زدايد. و سلام بر شما ملّت بزرگ، وفادار، آگاه و مسئوليت پذير که خطاب لطيف الهي را به درستي مي شناسيد و مي نيوشيد و پاسخ مي گوييد. حضور پرمضمون امروز شما در تشييع اين دردانه هاي به ميهن بازگشته يکي از به يادماندني ترين حوادث انقلاب است. رحمت خدا بر شما. 
و سپاس بي حد از خداي مالک دلها و سلام بي پايان بر حضرت بقيه الله روحي فداه که صاحب اين ثروت عظيم است.
 والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته 
سيد علي خامنه اي
 26 خرداد 1394

 

 

 

 




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

 

نامه ای به شهید گمنام ...

«سلام!

حال همه ی ما مثل هم است.

ملالی نیست جز این که

از چشم های خود خجالت می کشیم؛

وقتی از پشت چشم های تو زندگی را می نگریم.

چقدر کوتاه و با شکوه

قدم زدی دنیا را...

تنها با چند گام استوار،

از خانه به بیابان،

از خیابان به خط مقدم،

و از خط مقدم با یک قدم به...

نه....!

دست دراز کردی و خدا دستت را گرفت...

راستی نگفتی بوسیدن آسمان چه طعمی دارد؟

قاصدکی می گفت

شب عروسی است،

شعله ها در آتش بازی منور می رقصیدند،

ستاره ها کف می زدند و فرو می ریختند،

تا تو

سرمست و عاشقانه،

از حجله ی مین بگذری،

عروسی ات با آسمان مبارک، عبدالحسین!

وقتی

در هیاهوی اسپند و اشک و بوی قرآن،

فرشته ای،

با کاسه ای از کوثر بدرقه ات کرد،

یعنی؛

قرار نیست تشنه برگردی

اما

بعد از تو

به نرگس گلدانت می گوییم رقیه!

طفلک از بی آبی و بی تابی مرد.

مادر هر پنج شنبه سراغت را

از امام زاده ابراهیم می گیرد

در گوش ضریح می نالد

پسرم در راه کربلا گم شد

اسمش عبدالحسین است و عاشق ابالفضل،

پوتین نداشت،

کتانی مدرسه اش را پوشیده بود،

و جیب پیراهن خاک خورده اش پر بود

از عطر کمیل و توسل

لااقل یک شب به خواب های شکسته اش سری بزن،

بگو که با جبرئیل و حاج همت هم خانه ای،

شاید کمی آسوده تر بخوابد...

حال ما هم مثل هم است

و جز مرگ، ملالی نیست!

راستی قرار نیست برگردی...؟!»




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

بچه که بودیم می‌شنیدیم برای دیدن امام زمان (عج) باید خود را به آب و آتش زد. همیشه برایم سوال بود. آتش را می‌دانستم اما آب مگر چه ویژگی دارد؟ من بچه بودم و نمی‌فهمیدم. بزرگ‌تر که شدم در روایتی دیدم «کسی که در آب شهید می‌شود، اجر دو شهید را دارد.» هر کس اگر دوست دارد معنی این حرف را بفهمد، باید شب عملیات والفجر 8 را به خوبی لمس کند.

غواصی کار مشکلی است. خیلی ترس دارد. اگر کسی در آب مجروح شود دستش به چیزی بند نیست. نمی‌تواند یک گوشه دراز بکشد و پناه بگیرد. آن هم آب اروند که پر بود از کوسه. سرما و آتش دشمن را هم باید به آن اضافه کرد. آیا تا به حال دست زخمی تان را در داخل آب یخ برده‌ اید؟ غواص باید عمیق‌ترین زخم‌ها را در آب سرد زمستان تحمل می‌کرد.

قبل از آغاز عملیات والفجر 8، بچه‌های اطلاعات عملیات، شب‌های سختی را پشت سر گذاشتند. ساکت و آرام تا خط دشمن شنا می‌کردند. زیر نور منور‌ها اگر سرشان را بالا می‌آوردند، نصف جمجمه‌شان را از دست می‌دادند!

بیرون آب، یک نفر مسئول زیپ لباس‌ها بود! می‌دانید چرا؟ آن قدر آب اروند سرد بود که انگشتان غواص یخ می‌زد و توان حرکت نداشت.

بعضی از غواص‌ها از سرما فک‌شان جابه‌جا می‌شد و کارشان به اورژانس می‌کشید.

شب والفجر 8 بود، بچه‌های موج دوم، وقتی به خاک دشمن رسیدند، می‌گفتند معبر، آسفالت شده بود. کدام لباس رنگ آسفالت است؟!

بچه های غواص یکی‌یکی روی زمین غلطیدند تا راه برای بقیه باز شود. آن‌ها آن‌روز جلوی گلوله ایستادند تا امروز ما روی پای خود بایستیم. «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» را آن‌ها تفسیر کردند. شهدا خیلی مرد بودند. امروز هم اگر این همه سراغ شهدا می‌آیند به خاطر آن است که از نامردی‌ها خسته شده‌اند...

"گفته‌هایی از مرحوم حجت‌الاسلام شیخ عبدالله ضابط"




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

 

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد

بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم

می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم

یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... ... اجازه گرفت و رفت مشهد

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه

توی وصیت نامه اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... ...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر

گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام

آقا جان چشم به راهم نذار...

توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود

شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده

دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...

خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

 

میخواستم بزرگ بشم...

درس بخونم مهندس بشم...

خاکمو آباد کنم ...

زن بگیرم...

مادر و پدرمو ببرم کربلا...

... دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک ,تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم

خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم

خب نشد...

باید میرفتم از مادرم, پدرم ,خاکم , ناموسم ,دخترم , دفاع کنم .




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 
صیاد دلها


آمده بود بيمارستان. كپسول اكسيژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مريضش.

سرباز بخش را صدا زدم، كپسول راببرد. نگذاشت.

هرچه گفتم: «امير، شما اجازه بفرماييد.» قبول نكرد. اجازه نداد.

خودش برداشت.

گفت:
«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»

شهید صیاد شیرازی





برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 


متخصص شناسایی بود ؛ قیافه‌ اش خیلی شبیه جنوبی ها بود ، به خصوص صورت آفتاب سوخته و با اون قد بلندش. شنیده بودم که توی شناسایی‌ ها راحت میره بین عراقی ها و حتی 

غذا هم میخوره و برمیگرده !

توی عملیات « والفجر 8 » چند تا از اُسرا ر ُ یه گوشه نشونده بودیم و منتظر ماشین برای انتقالشون به عقب بودیم ؛

شاهمرادی هم توی خط قدم می‌زد ؛

یهو یکی از درجه‌ دارای بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می‌کرد ، یه چیزهایی می‌گفت بعدش هم پاچه شلوارش را بالا زد و پای کبود شده‌اش را نشون می‌ داد .

یکی از بچه‌ هایی که به زبان عربی آشنا بود ، آوردیم ببینیم چه می‌گه 
درجه‌دار بعثی گفت : « این عراقی است ! اینجا چیکار می‌کنه ؟ از نیروهای ماست ، چرا دستگیرش نمی‌کنید ؟ »

در حالی که متعجب شده بودیم ، پرسیدم : « از کجا می‌ گی ؟ »

گفت : « چند روز قبل توی صف غذا بود ؛ با من دعواش شد و منو کتک زد ؛ این هم جای لگدشه !!! » و پای سیاه‌ شده‌ اش رُ نشان داد .

شاهــمرادی هم از دور ماجرا رو دید و برای طرف دست تکون داد ... :)))

- نقل از محمد حسن خلیفی - / بچه شیعه ها باید زِبِل باشن مثه شهــید علی شاهمرادی /

 




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

 

شهیـــد خــرازی کــدام واقعـــه را راضـــی نبــــود مــــادرش

تــا قبـــل از شهـــادتــش فـــاش کنـــد ؟

« بــه مــن گفتـــه بـــود تــا زنـــده هســـت جـــایی نقـــل نکنــم .

حسیــن گفــت: وقتــی دستــم قطــع شد ، درد نگــرفــت !

یـک حــال خــوشی بــه مــن دست داد؛ حــالِ پــرواز .

صــدایــی از ملکــوت بــه مــن گفـــت: حسیـــن آقــا مـی آیی یــا

مــی مــانــی ؟

با خــودم گفتــم مــی خواهــم هنـــوز بجنگـــم، خمینــی تنهـــاسـت ،

مــن ســرباز اویــم ، هنـــوز جنــگ تمـــام نشــده .

در همیــن حــالــات بــودم کــه افتــادم زمیــن .

درد بــه تمــام تنــم ســرایـت کرد و در بدنــم پیچیــد . »

راوی : مـــادر شهیــد حاج حسین خــرازی




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 
معرفی کتاب

این کتاب را وقتی با کتاب خاک های نرم کوشک مقایسه کردم متوجه شدم بسیاری از ویژگی های این شهید و شهید برونسی مثل هم بوده!!




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

فرمانده بود اما برای گرفتن غذا مانند بقیه رزمنده ها توی صف می ایستاد. سر صف غذا هم جلویی ها به احترامش کنار می رفتند، می خواستند او زودتر غذاش رو بگیره. او هم ناراحت می شد ول می کرد و می رفت... نوبتش هم که می رسید آشپزها غذای بهتر براش می ریختند، او هم متوجه می شد و می داد به پشت سریش...!




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 
خاکریز

شیخ اکبر گفت:امشب نمی شه کار کرد.میترسم بچه ها شهید بشن.تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت:یه فکری!همه سرامون رو بردیم توی هم.حرف صالح که تموم شد،زدیم زیر خنده و راه افتادیم.حدود یک کیلو متر از بلدوزرها دور شدیم.رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود.فاصله مون تا عراقی ها خیلی کم بود،اما هیچ سروصدایی هم نمی اومد.دور هم جمع شدیم.شیخ اکبر که فرماندهمون بود،گفت:یک،دو،سه،هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله بپا کرد.هر کسی صدایی از خودش در آورد.صدای خروس،سگ،بز،الاغ و....

چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقی به کار افتاد.جیغ و دادمون که تموم شد،پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.ما میدویدیم و عراقی ها آتش می ریختند.تا کنار بلدوزرها یه نفس دویدیم.عراقی ها اون شب انگار بلدوزرها را نمی دیدند.تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردندو ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.... :)




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 
وصیت نامه




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 

دوتا بچه یک غول رو همراه خودشون آورده بودند و های های میخندیدند.

گفتم: «این کیه؟؟»

گفتند: «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»

میخندیدند،گفتند از شب عملیات پنهان شده بود . تشنگی فشار آورده وبا لباس بسیجی های

خودمون اومده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعدش پول داده. اینطوری لو رفته!!...

هنوز داشتند میخندیدند....




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 


جورابش پاره بود...
وقت نماز جماعت حواسش به پشت سری اش بود تا مبادا سوراخ جورابش را ببیند و آبرویش برود.
در همان حال به خودش گفت اگر یک جوراب سوراخ آبرو می برد، 
اگر خداوند ستارالعیوب نمی بود ،چه می شد؟
بغضش گرفت؛ دیگر بیخیال جوراب پاره اش شد...




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 


اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه کله‏ اش را کرده بود توی جامهری و مهرها را زیر و رو می‏کرد. دوتا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «این چیه؟»
بشکن زد، گفت « این مهر کربلاست. بگیر حالش رو ببر. »
خیلی وقت‏ ها روی مهرها ننوشته بود « تربت کربلا. »
می‏گفتم «از کجا فهمیدی مال کربلاست؟»
می‏گفت «مهر کربلا از قیافه‏ ش پیداست.»




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

روی زمین افتاد و زمزمه میکرد دوربین ترکش خمپاره پیشانیش را چاک داده بود

بالای سرش رفتم.داشت اخرین نفساشو میزد.

ازش پرسیدم لحظات اخر چه حرفی برای مردم داری گفت:از مردم میخوام که روی کمپوت ها رو نکنند

گفتم داره ضبط میشه .با همان طنازی جواب داد:اخه نمیدونی برادر سه بار بهم رب گوجه رسید




برچسب ها :

موضوع :
-عکس- , خاطرات شهدا ,  , 

شب عملیات پلاکشو کند و انداخت سمت سیم خاردارها!

بهش گفتن این چه کاریه! اگه شهید شدی خونوادت چه گناهی کردن که یه

عمر چشم انتظاربچشون باشن! گفت یه لحظه توی ذهنم اومد که اگه شهید بشم

 جنازمو میبرن توی محل و عجب تشییع جنازهی باشکوهی توی محل واسم راه میفته!

از خدا خجالت کشیدم! 




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

ریسمان پیچ به درخت

ماموران زندان به ساواک گزارش دادند که حسبن ، نوجوان بزهکار زندان را نماز خوان کرده است .بلافاصله مامور ساواک وارد  زندان شد و حسین را زیر مشت و لگد قرار داد و بعد او را از بند بیرون برده و به درختی که در حیاط زندان بود ، ریسمان پیچ و او را در هوای سرد زمستان رها کرد.پس از گذشت چندین ساعت، مامور دیگری ریسمان را باز کردو حسین را که از حال رفته بود، به سلول زندانیان سیاسی منتقل کرد .در میان تاریکی سلول ، یکی از برادران برخاسته و نام زندانی تازه وارد را سوال کرد همین که حسین خودش رامعرفی کرد، آن برادر جای خودش را به حسین داد تا استراحت کندو خودش نشست .زیرا آن سلول به حدی تنگ بوده که باید چند نفر بنشینند تا یک نفر بخوابد




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

 

 

 

در سال 53 که حسین، پس از راهپیمایی روز عاشورا در چنگال دژخیمان ساواک اسیر شده بود ، او را بسیار شکنجه کردند، از جمله شکنجه ها استفاده از صندلی الکتریکی، ضرب و شتم شدید با کابل برق ، آویزان کردن پاها از سقف بود.حسین همه ی شکنجه ها را تحمل می کرد و هرگز اطلاعاتی به ساواک نمیداد.پس از گذشت مدت ها روزی اجازه ی ملاقات یک نفر به او داده شد و سید کاظم، ، برای ملاقات برادرش به ساواک رفت . وقتی حسین وارد اتاق شد، کاظم با کمال تعجب دید که حسین بلند قد شده است .بعد از آزادی که مسئله را جویا شد ، حسین گفت:کف پایم بر اثر شکنجه ها ، به شدت زخمی شده بود و برای اینکه بتوانم به اتاق ملاقات بیایم، کفش مخصوص به من دادند که در کف آن حدود 10 سانتیمتر ابر و پنبه قرار داشت.




برچسب ها :

موضوع :
خاطرات شهدا ,  , 
بابات کو؟

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود.خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم.حال خودم مانده بودم که به چه زبانی قضیه را به قاسم بگویم.

پیداش کردم و نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی..به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری؟!

قاسم کنار آب گفت: «قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم.اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم:ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!...نه اینطوری نه...

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد.دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی.

یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت»

که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده!هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین

داوطلب می شد.نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و

روی آن نوشته بودند:

کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد. :)




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یکى از شب‏ها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم. نیمه‏ هاى شب بود که نهج البلاغه مى‏خواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره‏اش برافروخته شده و دارد اشک مى‏ریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبه‏اى است که حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله مى‏کند و مى‏فرماید :

  أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست.....




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. 
رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان! 
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...» 
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد. : )




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم خودش را در آن دنیا دید! : )




برچسب ها :

موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا ,  , 


صفحه قبل 1 صفحه بعد